تاندا سانتوکا
Taneda Santoka (1882- 1940)
روز نوشت-1 : بیست و پنجم ژانویه 1932 ، هوا صاف ، باز هم در ساشی مسافرخانهء هامایا ، اجاره شبی 25 سنت ، رویهمرفته جای خوبی است.
فروشنده دوره گردی که اوهم اینجا اطاق گرفته ، برایم می گوید که اوضاع این روزها خیلی مشکل شده.مردم اغلب باهوشتر شده اند وچرخ کاسبی آن طور که قبلا بود دیگر نمی چرخد.همهء کاسب ها ، چه خرده پا و چه... از اوضاع سختی که این روزها بوجود آمده دل نگرانند و پول در آوردن کار مشکلی شده.
مثلا وضع خود من تا همین دوسه سال گذشته این طور بود که با گدایی از پانزده و یا شانزده خانه (طاس) کاسهء گدای ام پر از برنج میشد اما این روزها مجبورم تا در حد اقل سی خانه را بزنم ودست آخر کاسه ام پُر پُر نمی شود.
امشب تمام فکر و ذکرم دور و بر وضع این زن هابود که چه با زحمت زیاد درروستاهای کشت و زرع و روستاهای ماهیگیری کار می کنند.وقتی صبح زود از مسافرخانه می زنم بیرون و به راه می افتم با خیل زن هایی روبرو می شوم که همه میانسال اند و خروار خروار سبزیجات ، هیزم و گاهی ماهی ساردین خشک شده به دوش میکشند.
ساردین ، ساردین ، ساردین ... به هر طرف نگاه می کنم ساردین ، هرچه به مشام ام می رسد بوی ساردین است و البته هرچه می خورم ساردین است.
یک زائر بودیست ومسن که او هم در همین مسافرخانه اطاق دارد الحق که در خُرناس کشیدن یک پدیدهء عجیب و غریبی است.او خودش به من گفت که بارها این خرناس کشیدنش در مسافرخانه های بین راه کار دستش داده است.
چه صدای فراخ و با شکوهی ،تصور کن شش دانگ صدا اول اوج می گیرد با زیرترین گام ممکن ، بعد اوج می گیرد با بم ترین گام.تا بیایی به این صدا عادت کنی به یکباره یک خرناس ممتد و کشیده و ناگهان خرناسی کوتاه انگار که غُرش یک هیولا و یا غُرش امواج سهمگین.
صاحب مسافرخانه ای که من دیشب را در آنجا گذراندم دختری دارد که آن هم برای خودش داستانی دارد . صاحب اینجا پیرزن است و این دختر بزرگترین دختراو است.ظاهرا این دختر با یکی از مهمان های این مسافرخانه فرار کرده است که او هم یک فروشندهء دوره گرد است و دوا علفی می فروشد.می گویند دختره صورت زیبایی دارد اما فلج است .با اینکه به سن ازدواج رسیده است اما هیچ خواستگاری نداشته ودیگر از نشستن در خانه بیزار شده بود.با این تفاسیر وقتی این فروشندهء کره ای پایش به این مسافرخانه رسید اوضاع جور دیگری شد و با هم فرار کردند.
پیرزن همه چیز را در بارهء دخترش به من گفت .حتی گفت : تو به هرگوشهء این دیار سر می زنی ، برو و جایی پیدایش کن و بهش بگو که زیاد نگران نباشد من برایش یک مشت خرت و پرت و لباس و این چزار خواهم فرستاد.
به پیرزن گفتم که خوشحال خواهم شد که هر چه از دستم برآید انجام دهم و زیر لب برایش دعاکردم.
زنی که مسافرخانهء امشب را می چرخاند زن پر کار و سخت کوشی است.نُه سر عایله دارد و یک گاومیش.هر شب حد اقل چهار تا پنج مهمان در این مسافرخانه است که او باید آن ها را تر و خشک کند .
روزنوشت-2 : اول فوریه 1932.چیواتا ،ناگازاکی.اِگاوایا ، سی سنت کرایه هرشب ، مسافرخانهء بدی نیست ، از آن متوسط ها است .بنا نداشتم زیاددر تاکِئو بمانم اما این طرف و آن طرف خود به خود مشغول شدم و زمان زیادی آنجا ماندم.دوست داشتم که می توانستم در اورِشینو بمانم اما برایم ممکن نیست.معمولا جریان اموربر وفق مراد آدم نمی چرخد.
زیر بارِ سنگین
زور می زند گاو میش
زنگوله اش جرنگ و جرنگ
این شعر ترجمان حس های من نسبت به گاوهای این ناحیه است.با شنیدن صدای جِرِنگ و جِرِنگِ زنگولهء آن ها ابتدا حس شادی و شوق به من دست می دهداما وقتی به بار سنگین بر دوش آن ها نگاه می کنم حس دردناکی مرا به خود مشغول می کند.
این حس دست از سرم بر نمی دارد که انگارذره ذره توان و انرژی من دارد از بین می رود.نکند دارم پیر می شوم که اینگونه افکار پریشان بر من چیره می شود و یا شایدگدایی منشا همهء این ها است؟شاید اثر نوشیدن آن همه ساکی است ، شایدهم اثر تنهایی است.به هر حال این آرزو هنوز با من است که ایکاش بستری در جایی از آن خود داشتم.بدجوری به یک استراحت طولانی محتاجم.
مقداری ماهی ساردین تازه خریدم ،بنده خدایی هم آن را برایم تر و تمیز کردوپخت که با چند استکان ساکی آن را نوش جان کردمآ الحق خوشمزه بود، خیلی خوشمزه بود.
بی خیال از هرچه بر من رفته و هرچه بعدا"خواهد رفت خواب نازی راآن چنان خوابیدم که ماورای گذشته و حال و آینده بود.
ناگهان پیدا شد
با صدای عِینَهو پدرم،
سفر همیشه غمناک است
تا به کِی میان راه
ناخن بگیرم ؟
کنارِ شهر
همه قبرستان وُ..
صدای موج
میان راه
یک دندان
انگار لَق می شود
بِجُنب
بر این باریکه راه کوهی ،
"با خودم می گویم"