چیزی باز ندارم جز چند هایکوی فارسی
باریکه های دود
جمع اند سگ های ولگرد
دور تا دور کولی ها
غروب آخر سال
خبری نیست که نیست
باپرنده های مهاجر
بر ایوان صبح
سیگار دود می کنم ، با آنها
درد های سینه سوز
پیش از حلول سال
همه با هم ایم ، جز او
در قاب عکس
ماه سحرگاه
پنجره ای هنوز روشن است
رو به دریا
معلوم نیست
دست بر دعا است یا مجنون
ماه انتهای راه
بارش برف
بر دوش ساکتان سیاه پوش
تابوت مادری
تفالهء چای
تاب می خورد میان استکان
جمع اند سگ های ولگرد
دور تا دور کولی ها
غروب آخر سال
خبری نیست که نیست
باپرنده های مهاجر
بر ایوان صبح
سیگار دود می کنم ، با آنها
درد های سینه سوز
پیش از حلول سال
همه با هم ایم ، جز او
در قاب عکس
ماه سحرگاه
پنجره ای هنوز روشن است
رو به دریا
معلوم نیست
دست بر دعا است یا مجنون
ماه انتهای راه
بارش برف
بر دوش ساکتان سیاه پوش
تابوت مادری
تفالهء چای
تاب می خورد میان استکان
ماه سال نو